6ماهگیت مبارک
سلام پرنسس من.6ماهگیت مبارک نفـــــــسم.قربون شکل ماهت برم که ماه 6زندگیت هم تمام شد و6ماه هست که پیش ما هستی.خدارو 100هزار مرتبه شکر
25اردیبهشت که6ماه شما تموم میشد رفتیم تهران و مهمونی دعوت داشتیم.
از سعادتی که داشتی نیم سالگیت (25اردیبهشت= جمعه)افتاده بود شب مبعث رسول اکرم(ص)خیلی شب خوبی بود.
بخاطر همین ما کیک خریدیم و بردیم خونه پسرعموی بابا که دعوت داشتیم
و نیم سالگیت رو پیش اونا جشن گرفتیم.
خوشحال از دیدن شمع ها
قربونت برم که میخواستی کیک و شمع رو بگیری
بفرمایید ادامه مطلب با پیشرفت های این ماه
اولین باری که هندونه دیدی و بطرفش رفتی و گرفتی که بخوری
همه چی رو میخوای تو دهنت ببر. از شست پا گرفته تا
تا بالشت زیر سرت
یه روز که اماده شدی بریم از خونه بیرون
پاشو وایسا ابجی جون ببینم لباسات خوبه
قربون خنده های قشنگت خوش تیپ من با اون شلوار لیت.
وقتی شالم رو سرت کردم.خوشششششمزه.نمکدون
حاج خانم
داری تو آینه خودت رو نگاه میکنی
قاشق خیلی دوست داری.موقع غذا خوردن ما میخوای قاشق رو از ما بگیری.اما قاشق های کهما استفاده میکنیم سفت هست.
بخاطر مین مامان رفت برات قاشق سلیکونی خرید که نرم باشه و باهاش بازی کنی
خوشحال از داشتن 2تاقاشق
یه روز خیلی گریه کردی.خیلی بد.که از شدت درد و گریه عرق میکردی.
هیچی دوست نداشتی.معلوم نبود چه دردی بود. که رفتیم دکتر گفت چیزی نیست.احتمالا چیزی بهش دادید خورده.که ما به غیر از نون چیزی بهت ندادیم.
ابجی جونی از بس که همه چی رو که میبینی میبری دهنت.خب دلت درد میگیره عشقم.
تو مطب دکتر(چکاپ6ماهگی).
قربونت برم اینجا یکم بهتر شده بودی و میخندیدی.
(دکتر شما اقای محمدجواد قاسم زاده هست.که پشت سرت عکس18تا کتاب هست که نوشته.استاد و رئیس دانشگاه ازاد هم هست.)
بریم سراغ ماه 6زندگیت و پیشرفت هات.
..29اردیبهشت در 6ما و4روزگی نسبت به رفتن بابا و نبودنش حساسیت نشون دادی و وقتی میخواست از خونه بره بیرون گریه کردی وبخاطر همن بابا بردت تا پایین آپارتمان و من هم رفتم تو کوچه گرفتمت تا گریه نکنی.حسابی ددری شدیا.
...و همچینین30اردیبهشت نسبت به مامان این کارو کردی و
..31اردیبهشت نسبت به من.وقتی از خونه بیرون رفتم گریه کردی و وقتی برگشتم بقلتکردم کلی خوشحال شدی و دیگه بقل مامان نرفتی.
یه روز هم از بیرون اومده بودم و ذوق از دیدن من و اومدی بقلم.دیگه نمیزاشتی لباسام رو عوض کن..هوا گرم بود میخواستم برم یه دوش بگیرم.یواشکی دادم به مامان و رفتم حمام.اما بعد فهمیدی گریه کردی که چرا رفتم و تورو نبردم.اینم عکسی که ازت گرفتم.اشک تو چشمات بود.
در اینجا هم بگم خداروشکر حمام رو خیییییلی دوست داری.
...یاد گرفتی حرص کنی.دستای کوچولوت رو مشت میکنی و بطرف بیرون صاف میکنی.
...وقتی میخوبونیمت و تو نمیخوای بخوابی و میخوای بقلت کنی دستات رو مشت میکنی و میزنی تو دلت و شکایت میکنی.
...وقتی میزاریمت تو گهواره که بهوابی.پاهای ناز و کوچولوت رو میزاری لبه گهواره.قبلا تو کریر همچین کاری رو انجام میدادی.
...10اردیبهشت برای اولین بار عکس مادربزگ(مامان بابا)خدابیامورز رو بهت نشون دادیم.واکنش عجیبی نشون دادی و با عکس حرف زدی و خدیدی. قربون احساساتت برم من.انگار چندساله میشناستش.خیلی دلم برای مادرربزرگ تنگه.جاش خیلی پیشمون خالیه.خیلی دوست داشتنی وعزیز بود.
...یاد گرفتی بدون کمک برای حدود 1دقیقه بشینی.قربون مهارت های پیشرفتت.متونی برای یکی و دو ثانیه هم بدون کمک وایسی.راه رفتن رو خیی دوست داری.از اینکه سینه خیز رفتن به شدت بدت میاد.
...یادگرفتی و به سمت چپ و راست قلت میزنی اما برنمیگردی به سینه.دلیلش هم اینکه دوست نداری.
...حدود وسط های ماه 6یاد گرفتی .وقتی کسی میخواد بقلت که و تو بخواهی بری بغلش.دستای نازنینت رو به طرف کسی که میخوای بری بقلش دراز کنی و دست و پا بزنی که بری..من عاشق این کاره بچه ها هستم که خودشون میان بقلت.
خیلی حرفه ای با چشمات چیزی رو دنبال میکنی.
خیلی هم قشنگ مو میکنی.همش میخوای مو بکنی.
ودر اخر عکس های هنری که من انداخت.اتلیه ابجی فاطمه