سه ماه سوم بارداری
این پست تا به دنیا اومدن گل دختر ی به روز میشه.
بگم از این سه ماه بارداری مامان.
ازمایش:19شهریور در هفته29دخملی .مامان ازمایش خون و ادرار داد واسه چکاپ.وقتی جوابش اومد قند ناشتا کمی بالا بود.که این مارو نگران کرد.تا اینکه رفتیم جوابمو به دکتر نشون دادیم.و یه ازمایش دیگه نوشت
ازمایش سه مرحله ای دیابت:
بعد از اینکه مشخص شد قند ناشتا بالا هست.دکتر یه ازمایش دیگه نوشت.29شهریور مامان تنهایی رفت ازمایشگاه(اخه بابا مامورت بود) وحدود8 صبح قند ناشتا داد.بعدش یه لیوان غلیظ گلوکز بهش دادن که این خیلی حالشو بد کرده بود.یک ساعت بعد از خوردن گلوکز ازمایش خون داد.باز دوساعت بعدش دوباره ازمایش داد.بازم سه ساعت بعد از خوردن گلوکز بازم بنده خدا ازمایش داد.من پیشش نبود ولی میگفت انقدر داشتم از حال میرفتم که نمیتونستم پله های از مایشگاه رو بالا برم.فـــــکرکن.این همه ساعت ناشتـــا باشی و 4مرتبه ازت خــــون بگیرن.وووای بنده خدا خیلی اذیت شد..
.ابجی گلی بارداری و بچه داری خیلی سخته.بزرگ شدی قدر مامان رو حسابی بدون.من الان دارم کمی میفهمم و وحس میکنم که چقدر مادر شدن سختــــــــه.
بلاخره جواب ازمایش اماده شد و خانم دکتر دید و گفت چیزی نیست رعایت کن تو خورن شیرنی جات و ...
سونوگرافی:25شهریوردرهفته30بارداری.در کلینیک دکتر خسروی انجام شد.که تو پست قبل مفصل توضیح دادم که اقای دکتر گفت وزن شما کمه و مارو خیـلی نگران کرد..
اینم عکس عزیزه دل
عید قربان:13مهر عید قربان بود و شما32هفته ای بودی و بابا صبح از خواب بیدارمون کرد گفت بریم گوسفند قربونی کنیم.ماهم اماده شدیم و رفتیم. به نیت سلامتی شما وخانواده قربونی کردیم وگوشتش رو بین مردم پخش کردیم.انشاالله که شما به سلامتی و صحیح وسالم به دنیای ما بیایی.
عید غدیر:21مهر که شما34هفته ای بودی.ما رفتیم به دید و بازدید.مامان هم بردیمش. بنده خدا به خاطر دل ما میگفت بریم عید دیدنی وگرنه که خیلی حال بدی داره.خیلی سختشه راه رفتن.زود خسته میشه.بعضی شبا از خستگی خوابش نمیبره.بعضی وقت ها هم شما نمیزاری بخوابه.بلاخره اون روز گذشت.تازه زندایی که سید هست برا شما هم عیدی داد.انشاالله سال دیگهتوهم با ما هستی.
واما..
میخوام بگم از حال این روزای خودمون...حس میکنم خونمون یه شور ونشاط دیگه ای داره.احساسات مامان عوض شده.شکمش قلمبه و بانمک شده.انقده قشنگ تکون میخوری.خیلی حال میکنم.بعضی وقتا تکونا شدید میشه و از رو شکم کمی پیداست.دست میزنم رو دل مامان وحست میکنم.وااای اولین باری که دست گذاشتم تکونت رو فهمیدم خیلی باحال و لذت بخش بود.کلی حال کردم وانرژی گرفتم و انقده ذوق کردم و خندیدم.جالب تر اینکه.بعضی وقتا میری یه گوشه و شکم مامانی کج میشه.انقده خنده دار هست.ابجی گلی حسابی مراقب خودت باش.ما از بیرون مراقبت هستیم.فقط بهت بگم خیلی زود یا دیر نیایی مارو نگران کنی.به موقع بیا وتپلو هم بیا.نفسی لحظه شماری میکنم برای دیدنت و بغل کردنت…
الان که برات نوشتم 8ماه عشقم به شکر خدا تموم شده.انشاالله این ماه اخر هم به خوبی بگذره.خدا خودت به مامانم کمک کن و طاقت این بارداری رو بهش بده.
نوشته شده در اتمام ماه 9:
3ابان درهفته36بارداری مامان رفت سونوگرافی.اما باز سونو گفت گل دختری
وزنش خیلی کم هست و همش1800هست.ومعادل با30هفته
بارداری.یعنی6هفته اختلافو جنین هم هوز با پا بود ونچرخیده بود.(مامان زایمان طبیعی رو ترجیح میده به سزارین.انشاالله هرچی صلاح هست)
دکتر مجدد سونو داد.تا نوبت گرفتیم.24ابان شد.مامان گفت دیر تر برم سونو که جنین چرخیده باشه.برا وزنش که کاری برام نمیتونن بکن.24ابان.در هفته39رفت.جنین چرخیده شده بود و کمی وزن گرفته بود ما خوشحال شدیم.اما وقتی فهمیدیم.مایع امونیوم کاهش یافته و60درصد شده فوق العاده ناراحت شدیم.همین باعث شد عارفه خانم25ابان با امپول فشار به دنیای ما بیاد.